صدای قدمهایی مردانه از پشت سرم توجه ام را جلب می کند بر می گردم مردی با قامتی بلند پالتوی رنگ و رو رفته وموهای ژولیده. دیدن قیافه اش ترس می ریزه تو دلم.سعی می کنم در رو زودتر بازکنم. هول شدم کلید افتاد ، مرد نزدیک می شود می خواهم جیغ بزنم.مرد خم می شود کلید را برمی دارد و مودبانه به سمت من دراز می کند. با دستی لرزان کلید را ازش می گیرم.با صدای آهسته می گوید: خواهر میشه برای رضای خدا کمکم کنی. چهره ی شکسته ای دارد و در صدایش بغض. بینی اش از سرما سرخ سرخ ؛ نگاهش می کنم دوباره تقاضا می کند .دست در جیب ژاکتم می کنم دستم را بیرون می آورم یک اسکناس پنج هزار تومنی ست.می خواهم دوباره بذارم داخل جیبم و پول خرد بهش بدم اما بی اختیار اسکناس رو دراز می کنم سمتش ، با شرمندگی می گیره و دعا می کنه. با قدمهای بلند دور می شود داخل خانه نور کافی نیست .کلید برق را می زنم. دارم بلند بلند حرف می زنم. از سرما و از شلوغی اتوبوس.صدای سرفه کنار بخاری بیشتر می شود پیرمرد سعی دارد جواب حرفهایم را بدهد.اما سرفه امان نمی دهد.
اینقدر لاغر و ضعیفه که از زیر پتو حجم بدنش معلوم نیست. چایی رو که حاضر می کنم می نشینم کنارش. کمکش می کنم تا با تکیه به متکاهای پشتش بنشیند. نعلبکی چایی رو آهسته به لبهای لرزانش نزدیک می کنم جرعه جرعه سر می کشد. ومن تند تند حرف می زنم. حاجی خانم گفت: قراره پانصد هزار تومان کمک کنه.برای بستری شدنت پول بده عمو ، ان شاالله بستریت می کنم حالت خوب میشه ؛تو دلم می دونم که کارش از این حرفها گذشته. پیرمرد با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بالا میاد منو دعا می کنه. بازم تب داره این روزها حالش بدتر شده و سرفه هایش شدیدتر.هرچند دیگه به این سرفه ها عادت کردم.
با اینکه پیرمرد مریضه و حال درستی نداره ولی همین بودنش تو این خونه تاریک نمور به هم آرامش میده. از اینکه تنها نیستم راضیم. پیرمرد عرق کرده ولی می لرزه. تب و لرز کرده یک پتوی دیگه رو بالای بخاری گرم می کنم، می اندازم روش. تصمیم می گیرم فردا نرم سرکار ببرمش درمانگاه شاید داروهایی جدید کمی حالش رو بهتر کنه.
صبح میرم نون تازه بگیرم مرد ژولیده داره آتیش روشن می کنه معلوم نیست شب رو کجا خوابیده از حالت ایستادنش کنار آتیش معلومه خیلی سردشه. نون که می گیرم میرم بغالی کمی پنیرمی خرم، یک نون اضافه گرفتم با پنیر میدم به مرد ژولیده نگاهم می کنه، آبجی چرا زحمت کشیدین؟
جواب تشکرش رو نمیدم نمی خوام باهاش هم صحبت شم. ساعت ده میام خیابون ماشین می گیرم که پیرمرد رو ببرم درمانگاه. کوچه یخ زده و تنهایی قادر به آوردن پیرمرد نیستم راننده تکیه میزنه به صندلی سیگاری آتیش میزنه با صدای زمختی میگه: دیسک عمل کردم آبجی نمیتونم بار سنگین بلند کنم.میرم سرچهارراه که چند مرد جمع شدن دور آتیش.مرد ژولیده هم هست انگار دوختنش به شعله ها. گمونم اون هیچ وقت گرم نمیشه.چادرمو تنگ می گیرم. آهسته سلام میکنم، مردااز همسایه ها نبودن غریبه بودن.مرد ژولیده جلو میاد .بله آبجی کاری داشتین؟مطلب رو که شنید گفت روی چشم آبجی.تندتند رفتم تا درب خونه رو بازکنم صدامو بلند کردم عمو آمدن ببرنت سوار ماشین شی بریم پیش دکتر.
صدای سرفه اش نمی آمد.سرش کج بود به یک سمت انگار برای همیشه از درد ورنج خلاص شده بود چه راحت خوابیده بود. دو دستی زدم تو صورتم صدای گریه ام بلند شد.مرد ژولیده یالله گفت آمد تو اتاق.پیرمرد رو به قبله کرد. رو کرد به من آبجی باباته؟ درحالی که دماغمو با چادرم می گرفتم.گفتم نه پدر شوهرمه. شوهرت کجاست خبرش کن! سکوت می کنم وبا کمی مکث میگم خبر میکنم.مرد میره بیرون سروصدای زنهای همسایه رو می شنوم.انگار مرد ژولیده خبرشون کرده.از اینکه تنها نیستم راضیم. با پولی که حاج خانم داد مراسم ساده ای برای پیرمرد گرفتیم. وحالا دیگه واقعا تنها شده بودم. عکس پیرمرد کنار عکس پسرش. هردو انگار داشتن با نگاههای غمگین با من همدردی می کردن به عکس علی نگاه می کنم اشکم سرازیر میشه. علی جان دیدی دوباره تنها شدم. بی معرفت رفتی منو با این همه غربت و تنهایی رها کردی به حال خودم. صدای هق هق گریه ام فضای ساکت اتاقو پر میکنه.
خیلی زود رفته بود و منو رها کرده بود با مصیبت های زندگی ؛ پیرمرد و کنار پسرش خاک کردیم. مرد ژولیده هم آمده بود قبرستان سرخاک قرآن می خواند. بازم بهش پول دادم.سرخاک هم داشت از سرما می لرزید بیچاره هیچ وقت گرمش نمی شد. خدا روشکر کردم من لااقل سرپناهی داشتم.
این روزها خیلی احساس تنهایی می کردم به اون هم صحبت مریض قانع بودم شب ها از ترس خوابم نمی برد رادیو رو تا صبح با صدای بلند روشن می گذاشتم و برق اتاق رو هم.
فکر کردم از حاج خانم خواهش کنم که اجازه بده شب رو هم به عنوان پرستار کنارش بمونم فکر خوبی بود،هم زن مریض از تنهایی درمی آمد هم من.
فردا که رفتم سرکار قضیه رو به حاج خانم گفتم،گفت: از خدامه دخترم.حتما برو وسایل تو جمع کن و بیا. برای شیفت شبت هم به بچه ها میگم دستمزد جداگانه ای بهت بدن.ظهر آمدم خانه، خرت و پرتهای که به دردم می خورد یک ساکو پر کرد. سرکوچه ساکو زمین گذاشتم تا ماشین بگیرم. که نگاهم افتاد به مرد ژولیده داشت داخل سطل زباله بزرگ کنار خیابون رو وارسی می کرد.
تصمیم جدیدی گرفتم. رفتم کنارش صدا زدم :ببخشید عمو ! تا منو دید دستپاچه و خجالت زده دستهای کثیفشو تو جیب پالتوش قایم کرد. کلید رو به سمتش دراز کردم.
من دارم میرم مسافرت،میخوام زمستونی یکی مواظب خونه باشه که برف و بارون سقفشو نیاره پایین اگه زحمتی نیست مراقب خونه باشین.شاید خدا خواست یک کار مناسبی هم پیدا کردین.به همسایه ها می سپارم که کلید دادم بهتون ایراد نگیرن. در نگاهش تعجب و رضایت موج میزد.با مکث کلید و از دستم گرفت. راه افتادم.سوار ماشین که شدم هنوز مات ومبهوت داشت نگاهم می کرد،خیالم راحت شد اقلا سقفی بالای سرش هست.

پایان
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
آخرین خبر های حاشیه ای المپیک 2016 ریو در رکنا.

کدخبر: 180760 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟