راز تلخ زباله جمع کن که پدر ثروتمند داشت

پسر جوان که در تاریکی شب بدون توجه به نگاه های رقت بار رهگذران زباله های کنار خیابان را زیر و رو می کرد به سمت مغازه میوه فروشی رفت و مشغول جمع کردن زغال های داخل گذر آب شد که صاحب مغازه با صدای بلندی به او نهیب زد و یک لحظه نگاهش با نگاه صاحب مغازه گره خورد.
پسر جوان در حالی که خود و روزگار را لعن و نفرین می کرد زغال ها را به کناری پرت کرد و با صدای سردی گفت: از این همه میوه رنگارنگ همین سیاهی زغال هم به ما نرسیده و به آرامی از آنجا دور شد.
مرد مغازه دار رو به یکی از مشتریان گفت: قیافه اش خیلی آشنا بود و به دنبال این حرف مقداری میوه داخل نایلونی گذاشت و خودش را به پسر جوان رساند و پس از عذرخواهی در چهره وی دقیق شد و گفت: تو پسر آخر آقای فلانی هستی، درسته؟
پسر جوان با سردی و بی اعتنایی سرش را پایین انداخت و به دیوار تکیه داد.
مغازه دار به آرامی در گوش او چیزی زمزمه کرد و ادامه داد: خیلی وقته خبری از تو ندارم اما آن زمان خیلی افراد از اهالی محله به طور فصلی و دایمی نزد پدر شما کار می کردند و برای فرزندانش هم باغ و هم زمین زراعی خوبی باقی گذاشت به طوری که همه فرزندانش صاحب بهترین باغات میوه، خانه و زندگی هستند پس آن همه مال و املاک و درخت میوه که عاید تو نیز شد کجا رفت؟
مرد مغازه دار کمی تامل کرد و با افسوس گفت: البته نشست و برخاست بی حد و حصر فرزند آخرش با دوست و رفیق و مصرف تفننی مواد مخدر را به یاد دارم و رنجی که پدر از رفیق بازی و خوش گذرانی های بیهوده اش می کشید. اما ابتلا به بیماری مهلک و لاعلاج ایدز و وضعیت اسفناکی که الان داری واقعا غیرقابل تصوراست.
پسر جوان که اصلا تمایل نداشت به چهره وی نگاه کند و این حرف ها را بشنود پس از روشن کردن یک نخ سیگار، آه سردی کشید و تنها گفت: اعتیاد جنگلم را بیابان کرد و بدون گرفتن نایلون میوه در کوچه ای تاریک محو شد.
با توجه به سرگذشت عینی این قربانی اعتیاد که در پی رفیق بازی و مصرف تفننی مواد مخدر به اعتیاد دائم گرفتار و سلامتی و تمام اموال و دارایی ارزشمند خویش را از دست داده است به واقع باید گفت اعتیاد جنگل را بیابان می کند...

کدخبر: 75968 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟