پدری که به خاطر دخترش در روز بارانی در خیابان بیهوش شد

عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. کمتر کسی بود که در دور و نزدیک از مشکلات او باخبر نباشد. کمتر کسی بود که ندادند به 20 میلیون تومان پول دیگر نیاز فوری دارد. کمتر کسی بود که خبر نداشته باشد دخترش ناشنواست و حالا تنها یک شانس برای او وجود دارد آهی کشید. عرق از سر و رویش می ریخت.

دست دراز کرد تا قبض و آدرس را بگیرد.

ـ ظاهراً باید به این آدرس بروید و از آنجا...

بقیه اش را می دانست. کار دو سال اخیرش بود. از صبح اول وقت بیرون می زد تا آخر شب با موتور قراضه اش از این در به آن در می زد، ولی هنوز فاصله زیاد بود.

به آدرس که رسید زنی جوان بسته ای به دست او داد.

ـ این پول ها را به این آدرس می برید. در آنجا10 هزار دلار می گیرید با یک رسید. بعد هم به این آدرس دیگر می روید و دلارها را تحویل می دهید. در آنجا هزینه پیک را دریافت می کنید.

این کار را تند و سریع انجام دهید. هر اندازه زودتر برسید، جبران خواهیم کرد.

مرد به سرعت سوار شد و با تمام توان موتور را به جلو راند. خودش خوب می دانست که اگر زودتر برسد حتماً شرایط بهتری خواهد داشت.

تلفن همراهش بی وقفه زنگ می خورد ولی فرصت توجه به آن را نداشت. حتماً همسرش بود. تنها یک ماه تا زمان جراحی دخترک باقی مانده بود. اگر پول را جور نمی کرد دخترک عمری ناشنوا باقی می ماند.

پول ها را که دلار کرد به طرف آدرس آخر راه افتاد. ساعت نزدیک 11:30 شب بود. به محل که رسید. دست هایش را روی دکمه زنگ فشار داد. پشت در آپارتمان قبل از فشردن دکمه زنگ از شدت خستگی، بیهوش شد و روی زمین افتاد.

مرد وقتی به هوش آمد. مردی میانسال را بالای سر خود دید.

ـ چه شده که حالتان این قدر بد شده است؟

مرد لبخند تلخی زد.

ـ تلفن همراهتان وقتی بیهوش بودید زنگ خورد. همسرتان بود. مثل اینکه «هدیه» بی تابی می کند.

مرد تاجر او را تا خانه اش رساند.

ـ فردا برای بردن موتوسیکلت به دفترم بروید.

ظهر بود که تلفن همراه او دوباره به صدا درآمد صدای همسرش را شنید که با بغض می گفت: هزینه جراحی هدیه جور شد. به خانه بیا. میهمان داریم. تاجر و همسرش...

صدای گریه مرد در فضا پیچیده بود. خدا زیر نور ماه ستاره امید را به نشانه های خسته اش بخشیده بود

کدخبر: 718 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟