انتظار(داستانک)
پنجره باز بود و پرده در پیچ و تاب حرکت باد. نگاهش را به عقربههای ساعت دوخت. چقدر زمان دیر میگذشت. چقدر لحظهها دشوار میگذشتند. نمیدانست در برابر آن کار و آن رفتار چه حرفی باید بزند. چه توجیهی باید داشته باشد. تقویم عمرش را سالها بهعقب ورق زده بود. هنوز یادش مانده بود که در آن شب برفی چطور پسرش را در میان پتویی کوچک پیچیده بود و راه افتاده بود به طرف خیابان. خیابانی که 30 سال هر روز در همان نقطه میایستاد و منتظر میماند. شاید پسرش بازمیگشت. شاید او هم میخواست مادرش را پیدا کند.
30 سال گذشته بود و عزیزش بازنگشته بود و ناچار با عکس و شرح، راز 30 ساله زندگیاش را در روزنامه آگهی کرده بود. از آن روز درست یک ماه میگذشت چندینبار تلفناش زنگ خورده بود.
امید به روحش چنگ میزد. زخمهای روحش سر باز کرده بود. دلش مثل آن موقعها پر از تاب و تب بود. رنج 30 ساله این چشمپوشی بر احساس، رهایش نکرده بود و حالا در عمق این تاریکی به دنبال یک روزنه میگشت. روزنهای که نجاتش دهد. روزنهای که...
گوشی تلفن را برداشت. برخلاف چند روز پیش این بار مردی جوان به آرامی و احترام با او حرف زده بود.
قلبش آرام گرفته بود و او را در میان امواج هیجان فرو برده بود.
امروز روز دیدن پسرش بود. مرد جوان، دوست پسرش بود. شنیده بود مهردادش مهندس شده و مدیر یک شرکت خصوصی است. به او میبالید و از خودش شرمنده بود که از پسرش دور شده است.
تنها 30 دقیقه مهلت باقی مانده بود. به سختی تمام وسایل پذیرایی را آماده کرده بود اما نمیدانست چه حرفی باید به پسرش بزند. پسری که تنها یادگار زندگی او بود. قلبش پر از رنج و اندوه بود. حسی مانع از آن میشد که بغضاش را فرودهد.
صدای زنگ بلند شد. با نوک عصا دکمه آیفون را فشار داد. 2 مرد جوان با یک زن و کودکی 2 ساله پای در حیاط قدیمی گذاشته بودند. زن به مهردادش خیره شد چقدر شبیه پدرش بود.
مرد جوان وقتی وارد اتاق شد پیرزن را دید که وسط اتاق افتاده بود. زن آخرین لبخند را به او زد و چشمانش برای همیشه بسته شد
ارسال نظر