آشتی در لحظه ای غم انگیز (داستان)

تاریخ مندرج در شناسنامه زن حکایت از آن داشت که 12 سال پیش آنان با هم ازدواج کرده اند. نام دو فرزند از عشقی مادرانه حرف می زد و زن که نگاهش با حسرت به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.

ـ حالا پس از 12 سال و یک عمر زندگی، جدایی تصمیم درستی است؟

زن با بغض گفت: همسرم مردی سختگیر و حساس است. او به تمام آنچه در زندگی مان وجود دارد ایراد می گیرد. از زورگویی هایش خسته شده ام. این سال ها را به امید آنکه زندگی مان تغییر کند، به خاطر بچه ها و به خاطر عشقی که به آن پای سفره عقد نشستم تحمل کردم.

زن ادامه داد: شوهرم می داند چه چیزی مرا شاد و چه چیزی غمگینم می کند ولی از روی لجبازی بر عکس عمل می کند. چند سالی است که بیکار شده و دنبال کار نمی رود. با دست خالی در کنارش زندگی کرده ام، ولی او متوجه نیست.

اشک از چشمان زن جاری شده بود.

منصوب نژاد بعد از ورق زدن دفتر به او گفت: من امروز چند کار مهم دارم و برای طلاق باید همسرتان هم حضور داشته باشند. هفته آینده وقتی برای جدایی تان می گذارم.

زن رفت و با تلفن از سوی سر دفتر، مرد پای در دفترخانه گذاشت.

ـ همسرم را دوست دارم جدایی از فرزندانم سخت است. نمی خواهم سقف بالای سرمان خراب شود ولی شرایط زندگی مان دشوار شده است. همسرم از این وضعیت خسته شده. چند سالی است بیکارم. غرولند می کند و من را خسته تر ناچار می شوم حرفی بزنم که ناراحت می شود راهی انگار برای مان نمانده است.

روز موعود برای اجرای طلاق، زن و مرد با چشمانی نگران پا در محلی گذاشتند که قرار بود رشته مهر و محبت شان برای همیشه گسسته شود.

منصوب نژاد زن و مرد را روی دو صندلی کنار هم و روبه روی خودش نشاند.

ـ هر کسی اینجا روی این صندلی ها می نشیند پا در راهی می گذارد که غم انگیز است اما امروز شما اینجا نشسته اید که پیوند دوباره ای با هم برقرار کنید.

از دوستانم خواسته ام شرایط کاری مناسبی برای شما ایجاد کنند. اگر بخواهید می توانید از فردا در یک شرکت مشغول به کار شوید.

فکر می کنم...

زن با شادمانی از جا بلند شد، اشک هایش را پاک کرد و مرد در حالی که بغض کرده بود گفت: به خانه زنگ بزن. بچه ها حتما خیلی نگران هستند.

کدخبر: 824 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟