حواس پرتی بزرگ دزد احمق!

بعد از آخرین بار که از زندان آزاد شده بود، می دانست که پلیس دیگر با ترفندهای او آشنا شده است. می دانست که باید به گونه ای وارد عمل شود که دیگر پلیس نتواند او را شناسایی کند.

از 15 سال پیش که اولین سرقتش را انجام داده بود تا امروز با هزار ترفند جلو رفته بود و هر بار در سرقت هایش یک نوع شیوه به کار گرفته بود. شیوه ای که به نوعی آن سرقت ها را به او ربط می داد و دستش را رو می کرد. تا چند روز بعد از آزادی از خانه بیرون نیامده بود. فکر کرده و نقشه کشیده بود، می خواست رد پا و اثر انگشت خود را پاک کند به گونه ای که پلیس اصلا حدس نزند که سرقت کار او بوده است. پس از 5 روز وقتی یکدفعه به ذهنش رسید که چکار باید بکند، از شادی فریاد زد. فکر بکری کرده بود، آنقدر جالب و جذاب بود که هیچکس باور نمی کرد. روز بعد کت و شلوار پسر خاله اش را به بهانه اینکه به دختری علاقمند شده و قصد دیدن او را دارد، قرض کرد.

وقتی کت و شلوار را پوشید در پوست خودش نمی گنجید.

طبق نقشه اش راه افتاد به طرف مترو. در ایستگاه که بشدت شلوغ بود، منتظر شد. منتظر اینکه طعمه ای بیاید. یک ساعتی منتظر مانده بود تا اینکه بالاخره با دیدن پیر مردی که کمر خمیده ای داشت و کیفی سنگین را حمل می کرد، چشمانش برق زد.جلو رفت و بالبخند گفت: پدر جان خسته نباشید. می خواهیم کمک تان کنم. پیرمرد که نفس اش بند آمده بود، اول تعارف کرد ولی بعد حاضر شد که به او اعتماد کرده و کیف دستی اش را به او بسپارد. کیف دستی را در دست گرفت و با پیرمرد وارد قطار شد. جایی برای نشستن نبود. احساس کرد که از شدت گرما در حال خفه شدن است. کت را در آورد. پیرمرد روی صندلی که یکی از مسافران به او داده بود جای گرفت. پیرمرد با اصرار کت او را گرفت.

«بده برایت نگه دارم پسرم».

به سرعت کت را به او داد. بهتر بود پیرمرد کت را بگیرد تا کیف را.

چند ایستگاه آن طرفتر از غفلت پیرمرد استفاده کرد و ایستگاه را ترک کرد. به خانه که رسید با خوشحالی کیف را گشود. داخل کیف جز چند دست لباس کهنه و چند جلد کتاب چیزی پیدا نکرد. هنوز عصبانیتش کم نشده بود که صدای زنگ در بلند شد. از روی تلفن همراهش که درون جیب کت جا مانده بود، شناسایی شده بود. دزد ساده لوح پشت میله های زندان از این همه حماقت خود عصبانی بود

کدخبر: 645 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟