از دیشب تا به حال که چت کرده بودم دیگر حال و هوای خودم را نمی‌شناختم. گویی خودم با خودم احساس غریبگی می‌کردم.

وقتی در آینه به چشمان خودم خیره می‌شدم انگار داشتم به یک غریبه نگاه می‌کردم. داستان این چت کردن من از آنجا شروع شد که همکلاسی‌ام، مهناز، مرا مشتاق به این کار کرد، وگرنه من اهل این جوری بازی‌های بی‌هدف و هیجان‌های زودگذر نبودم.

اواخر سال تحصیلی و بحبوحه امتحانات دیپلم بود. مهناز دختر شیطان Evil و شلوغی بود. از آن دسته بچه‌هایی بود که مدام توی کلاس دنبال سوژه می‌گردند تا سر به سر بچه‌های دیگر بگذارند.

مهناز هیچ‌گاه به زمین و زمان بند نمی‌شد و هر وقت در کلاس بچه‌ها دسته‌گل به آب می‌دادند خانم ناظم بی‌برو برگرد به دنبال سرنخ از کارهای مهناز بود. که اغلب هم حدس خانم ناظم درست از آب در می‌آمد و نقش مهناز در بیشتر خرابکاری‌های مدرسه محرز بود.

میانه من و مهناز بد نبود تا این‌که در یکی از جلسات امتحانات آخر سال من به او تقلب Cheat رساندم و مهناز هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی از این کار من خوشحال شد! در عوض این لطف من، او

«آی.دی» فردی را به من داد و من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگیم را به تمامی عوض کرد. آخرین امتحان را که دادیم، مهناز پیش من آمد و گفت:

ـ هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟! واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی، اوضاعم خیلی شیر تو شیر می‌شد. خیلی دلم می‌خواد که من بتونم درحق تو لطفی بکنم.

من که تحت تاثیر تعارف‌های مهناز قرار گرفته بودم، ناباورانه سرخ و سفید شده و مودبانه گفتم:

ـ خواهش می‌کنم عزیزم. من که کاری نکردم. مهناز دوباره شروع کرد به تملق گویی و ناز کشیدن:

ـ من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که چرا این آخر سالی فهمیدم که تو این قدر ماهی؟! اما خب می‌گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست. من و تو حالا حالاها می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.

من که از تعارف‌ها و تملق گویی‌های مهناز از خوشحالی توی پوست خود نمی‌گنجیدم شروع کردم به تشکر کردن:

ـ وای مهناز جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر...

از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهناز به شکل روزمره در آمد و کم‌کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا این که مهناز به من آن آی.دی را داد. من چندان اهل چت کردن و این حرف‌ها نبودم اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود. او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف‌هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. سرانجام بعد از چند بار چت کردن، او از من خواست تا با یکدیگر دیدار کنیم. من به دلایل مختلفی می‌ترسیدم که با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شده و با او قرار ملاقات گذاشتم. من و «سپهر» در یک پارک قرار گذاشته بودیم.

سپهر به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگ‌تر است، اما هنگامی که او را دیدم، حسابی جا خوردم. او حدود 40 سال داشت و به نظر مرد پخته‌ای می‌آمد. من که فقط 17 سال داشتم، از دیدن او ناگهان یکه‌خورده و زبانم به تمامی بند آمد. او که متوجه حال من شده بود، سعی کرد به صورت ماهرانه‌ای این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن...

حدود یک ساعتی با هم در پارک روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشسته و با یکدیگر حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم که دیگر هیچ‌گاه با او چت نکنم و جواب تلفنش را ندهم. اما طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد ـ البته خودم هم دلم برایش تنگ شده بود و به او عادت کرده بودم ـ که دوباره با او چت کردم.

دیدار دوم ما در یک کافی‌شاپ بود. من با این که خیلی دلهره داشتم، اما پیوسته با خود می‌گفتم کافی‌شاپ محیط عمومی است و برایم اتفاق بدی نخواهد افتاد. او برایم یک شاخه گل رز قرمز آورده بود با یک کارت‌پستال زیبا که وقتی آن را باز می‌کردی موزیک ملایمی از آن پخش می‌شد. وقتی داشتم با او خداحافظی می‌کردم تا به خانه بازگردم او دستش را به سمتم دراز کرد و من که تا به حال با هیچ مرد غریبه‌ای دست نداده بودم، با او دست دادم...

آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حس غریبی داشتم. از یک طرف به خودم نهیب می‌زدم که اگر پدر و مادرم از این ماجرا بویی ببرند من چگونه می‌توانم به چشم‌های آنها نگاه کنم؟! پدر و مادرم خیلی برای من که تنها فرزند آنها بودم زحمت کشیده بودند و به من خیلی اعتماد داشتند و من همیشه از این که کاری کنم که باعث ناراحتی آنها بشوم، واهمه داشتم و از یک طرف هم فکر می‌کردم که کار بدی نکرده‌ام و هیچ‌گاه دیدار در یک پارک یا کافی‌شاپ عواقب بدی نخواهد داشت.

میان این دو فکری که در سر داشتم سرگردان مانده بودم! و بدتر از همه احساسی بود که به سپهر پیدا کرده بودم. من شدیدا به او وابسته شده بودم. چقدر دلم می‌خواست در این مورد با مادرم حرف بزنم اما هر بار که می‌خواستم شروع به صحبت بکنم یا مامان داشت تلفنی با یکی از همکارانش حرف می‌زد یا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هر وقت هم که می‌دید من توی فکرم،

خندان می‌گفت: ـ «ساغر» جون... چته مادر؟ مگه کشتی‌هات غرق شدن؟ نکنه فکر کنکور هستی؟! ای‌بابا نگران نباش امسال نشد سال دیگه... پسر نیستی که بخوای بری سربازی...

من هرگاه می‌آمدم تا سر صحبت را باز کرده و از این حال پریشان خود، سخن بگویم، مامان مشغول کار شده بود و انگار نه انگار که من سرگشته، نیاز به درد دل کردن دارم! مامان صبح‌ها می‌رفت سرکار و عصرها بر می‌گشت. او حسابدار یک شرکت خصوصی بود و گاهی وقت‌ها دفاتر و سندها را به خانه می‌آورد و تا پاسی از شب گذشته، مشغول حساب و کتاب می‌شد. بابا هم در خارج از تهران کار می‌کرد و معمولا ده، پانزده روز در شهرستان بود و در ماه تنها چند روزی به تهران می‌آمد تا پیش ما باشد. در این شرایط تنها کسی که من می‌توانستم رازهایم را با او در میان بگذارم، مهناز بود. او همیشه مرا به ادامه این رابطه تشویق می‌کرد و پیوسته به من می‌گفت مطمئن باش که سپهر ارزش دوست داشتن را دارد.

من رفته‌رفته دیگر عاشق سپهر شده بودم و اگر یک روز صدای او را نمی‌شنیدم بی حوصله و عصبی شده و دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. شب‌ها با یاد سپهر و اشعارش به خواب رفته و هر صبح به یاد او از خواب بیدار می‌شدم. کار به جایی کشیده بود که دیگر حتی لحظه‌ای بدون فکر کردن به سپهر نه‌تنها زندگی برایم زیبا و دلپذیر نبود بلکه دیگر هیچ معنایی نداشت.

عضو کتابخانه شده بودم و فقط و فقط رمان‌های عاشقانه می‌خواندم. در تمام آن کتاب‌ها، سپهر عاشق بود و معشوق من! بعضی روزها مهناز به خانه‌مان می‌آمد و من از داستان‌های دلدادگی‌ام به سپهر، برایش می‌گفتم و او با حوصله به حرف‌هایم گوش داده و می‌گفت از رفتارهای سپهر معلوم است که او هم عاشق من شده و من نمی‌دانستم که...

آن روز کذایی در خانه تنها بودم و طبق معمول مامان سرکار و بابا هم شهرستان بود. سپهر تماس گرفت و برای ناهار مرا به یک سفره‌خانه سنتی دعوت کرد. محیط گرم و صمیمی سفره خانه با موزیک محلی که پخش می‌شد، بسیار برایم نشاط‌آور و دلپذیر بود. سپهر سفارش ناهار داد. زل زد به چشم‌هایم و لبخند زد و از من پرسید:

ـ ساغرم... بانوی من... تو چی می‌خوری؟

زیر سنگینی نگاهش داشتم ذوب می‌شدم. نازآلود گفتم:

ـ هر چی که تو می‌خوری...

گارسونی پوشیده در لباس محلی به تخت‌مان که با قالیچه‌های ترکمنی و زمینه قرمز و مخده و پشتی از همان رنگ و جنس زینت داده شده بود، نزدیک شد و سینی را روی سفره گذاشت. سپهر ظرف سفالی دیزی‌ها را جلوی دستش گذاشت و با گوشت‌کوب افتاد به جان محتویات داخل آن و من احساس کردم که گویی سال‌هاست که او را شناخته و با او زندگی کرده‌ام.

بعد از خوردن دیزی سپهر سفارش چای و بعد قلیان داد. من تا آن روز قلیان نکشیده بودم اما از بودن در کنار سپهر آنقدر سرمست بودم که دلم می‌خواست چون ربات هر کاری که بخواهد برایش انجام دهم. سپهر همچنان عاشقانه نگاهم می‌کرد و برایم شعر می‌خواند:

ـ شیشه پنجره را باران شست، از دل من امّا، چه کسی یاد تو را خواهد شست...

بعد از خواندن این شعر در حالی که من را بانوی خود خطاب می‌کرد، از من خواستگاری کرد. من با شنیدن پیشنهاد خواستگاری از زبان او دیگر روی تخت سفره‌خانه نبوده و گویی تبدیل شده بودم به یک ابر شناور و پیوسته در آسمان آبی بی‌انتهای خداوند بالا و پایین می‌رفتم. انگار زمان و مکان را فراموش کرده بودم.

آن روز به دعوت سپهر برای اولین بار به خانه‌اش رفتم و در حالی که خود را همسر آینده او می‌دیدم به خواسته‌اش تن دادم. مدتی به همین منوال گذشت. من هنوز هم رازهای زندگی‌ام را با مهناز در میان می‌گذاشتم و چقدر خوشحال بودم از این که ماجرای تقلب، باعث به‌وجود آمدن این دوستی عمیق بین ما شده بود. مهناز نیز همچنان پیوسته مرا به ادامه این دوستی تشویق کرده و می‌گفت که همواره به داشتن چنین عشقی غبطه می‌خورد.

آن شب قرار بود پدر من از سفر بازگردد. سپهر قول داده بود که در این سفر پدر به تهران به خواستگاری‌ام خواهد آمد. من در خانه مانده بودم و به کارهای خانه رسیدگی می‌کردم. نزدیکی‌های غروب بود که تلفن به صدا درآمد. شماره همراه مامان بود. گوشی را برداشتم:

ـ ساغرجان... هول نشو مامان... من تصادف Crash کردم و الان بیمارستان هستم.

در و دیوار خانه هوار شد روی سرم. بغض کردم:

ـ مامان جون... تو رو خدابگو چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟!

ـ هیچی مادر... من طوریم نشده. من به یه پیک موتورسوار زدم. حالا گوش کن ببین چی می‌گم. برو از تو کمد لباس‌هام از توی اون کیف پول چرمی چند تا تراول بردار و با آژانس بیا به این آدرس... من جلوی اطلاعات بیمارستان منتظرت هستم...

با این که از شنیدن این خبر گیج و سراسیمه بودم اما دستورات مامان را مو به مو اجرا کردم. وقتی جلوی اطلاعات بیمارستان رسیدم مامان با خانم جوانی مشغول صحبت بود. پول را به مامان تحویل دادم و همراه با آنها به پشت در اتاق عمل رفتیم. مامان دست‌های آن خانم جوان را که باردار هم بود در دست‌هایش فشار داد و با مهربانی گفت:

ـ عزیزم نگران نباش. دکتر گفت چیز مهمی نیست. یه بیهوشی کوتاه مدت می‌دن و پای شوهرت رو گچ می‌گیرن. بنده خدا معلوم نبود حواسش کجاست؟ با موتور یکهو جلوی ماشین من پرید. خدار و شکر که سرعت زیادی نداشتم وگرنه... به هر حال، حالا که به خیر گذشته و من هر کاری از دستم بربیاد براتون انجام می‌دم.

آن خانم جوان باردار در حالی که گریه می‌کرد از مامان تشکر کرد. سرانجام مصدوم را از اتاق عمل به بخش منتقل کردند. من و مامان و خانم آن مرد بالای سرش رفتیم. به محض دیدن بیمار روی تخت رنگ از روی من پرید. ضربان قلبم تند و تندتر شد.

نزدیک بود از حال بروم. بغض بدی مثل بختک چنگ انداخت به گلویم. روی تخت، آن مرد جوان پا شکسته کسی نبود جز سپهر... دلم می‌خواست باور کنم که این فقط یک خواب است اما ناگهان صدایی آشنا به من فهماند که خوابی در کار نیست. سرم را به سمت صاحب صدا برگرداندم، مهناز در چارچوب در ایستاده بود و گریه‌کنان می‌گفت:

ـ زن‌دایی، چه بلایی سر دایی سپهر اومده؟

مهناز که متوجه من و مادرم شده بود، با دیدن ما بی‌آن‌که چیزی بپرسد سریع اتاق را ترک کرد. من قربانی حماقت و زودباوری خودم شدم و هیچ‌گاه نباید از کسی گله کنم. نه از سپهر و نه از مهناز! بعد از آن ماجرا دیگر هیچ‌گاه آنها با من تماس نگرفتند و من هم هنوز نتوانسته‌ام ماجرای بی‌شرمانه خود را برای مادر و پدرم بازگو کنم و دیگر کار روز و شبم تنها گریه شده است. به راستی چگونه راضی شدم تا پاکدامنی خود را تنها در بستر سپهر آرزوهای خیالی به گناه آلوده کنم.

نظر کارشناس روان‌شناسی مشاوره و مددکاری اجتماعی

دوستی‏ و ارتباط احساسی و غیرعاقلانه قبل از ازدواج، راه عقل را مسدود و چشم واقع‌بین انسان را کور می‏سازد و اجازه نمی‏دهد تا یک تصمیم صحیح و پیراسته از اشتباه گرفته شود. این نوع انتخاب‏ها که در فضایی آکنده از احساسات و عواطف انجام می‏گیرد، به دلیل نبود شناخت عمیق و واقع‏بینانه، اگر هم به ازدواج منتهی شود، زندگی مشترک را تلخ و آینده را تیره و تار می‏سازد.

روابط دختر و پسر، بیش از آن که مفید باشد، تهدیدکننده نهاد خانواده در جامعه به شمار می‌آید. با نگاهی به آمار می‌توان دید که آمار طلاق در بین کسانی که قبل از ازدواج، ارتباط‌های دوستانه داشته‌اند، بالاتر است. از طرفی آشنایی و ارتباط دختر و پسر در محیط اجتماع، بیشتر از آن که معرفت‌ساز باشد، فروزنده هوس‌ها و معرفت‌سوز است. عمدتا دیده می‌شود فرد آن گونه که هست، خود را نشان نمی‌دهد یا به سبب محبت و عشقی که ایجاد شده، نمی‌تواند عیوب طرف مقابل و جوانب مختلف قضیه را بسنجد. بیشتر رفتارها در آشنایی‌های خیابانی به شکل‌های تصنعی ابراز می‌شود.

برای پیشگیری از چنین آسیب‌هایی خانواده‌ها باید با‌ نقش‌ حیاتی‌ خود در برابر فرزندان‌ آگاه‌ شوند تا بتوانند الگوهای‌ صحیح‌ رفتاری‌ را به‌ فرزندان‌ ارائه‌ دهند و آنها را در برابر آسیب‌های اجتماعی واکسینه کنند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

منبع: جام جم

 

کدخبر: 247371 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟