سرنخ ناشیانه (داستانک)

دزد با وجدان از مدت ها پیش بود که در زندگی اش گره پیش آمده و پشت سرهم بد می آورد. همین اتفاقات کافی بود که نتواند درست رفتار کند. از اینکه دوباره اتفاق دیگری بیفتد می ترسید.

مدتی بود که موفق شده بود کارهای نظافت یک ساختمان را به عهده بگیرد. هرچند درآمد آن کار برایش تامین کننده نیازهایش نبود ولی بالاخره سرش را گرم می کرد. هر روز عصر بعد از رفتن همه راهروها را تمیز می کرد چند هفته پیش با مهندس ظفری آشنا شده بود. مهندس مرد جا افتاده و مهربانی بود. مردی که با او گرم می گرفت و هراز گاهی به خوردن یک فنجان چای او را به دفتر کشانید. آن روز بعد از رفتن اهالی ساختمان از بالا شروع به تمیز کردن کرد. به پا گرد جلوی پله های طبقه مهندس که رسید متوجه باز بودن در آپارتمان شد. چند بار در زد. مهندس را صدا کرد. ولی صدایی نشنید. در حالی که ترسیده بود وارد شد. باورش نمی شد که هیچکس درون آپارتمان نباشد. به داخل اطاق ها سر کشید. به اتاق مهندس که وارد شد. با تعجب بیشتری مواجه شد. تمام در کمدها باز بود. از روی کنجکاوی دستگیره در گاوصندوق را باز کرد. گاوصندوق هم قفل نبود. برای لحظه ای چشمانش به اسکناس های چک پول های داخل گاوصندوق افتاد. اما برق چشمانش چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. با عجله از آپارتمان بیرون زد. به سرعت شروع به نظافت راه پله ها کرد. آخرین پله را که تمیز کرد. هنوز با خودش در جنگ بود. دسته کلید را بیرون آورد. در را قفل کرد و پله ها را بالا رفت. داخل آپارتمان شد. تکه کاغذی برداشت. عجولانه روی آن جمله ای نوشت. پول ها را برداشت و فوراً از ساختمان بیرون زد. مثل عادت همیشگی عصر روز بعد برای نظافت به ساختمان برگشت. هزار بار تمرین کرده بود که عادی رفتار کند. ولی وقتی از پله ها بالا رفت. 2 مامور پلیس راه را بر او بستند. باورش نمی شد که موقع نوشتن یادداشت برای مهندس و عذرخواهی از او طبق عادتی که داشت پایین برگه را امضاء کرده باشد. دزد کم شانس پشت میله های زندان به ردپایی که از خودش بر جا گذاشته بود، می خندید

کدخبر: 650 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟