داستان قهرمانی که یکبار با مرگ هم نفس شد / این دختر با دهان امید را نقاشی می کند
رکنا: گاهی وقتها روزگار آنطور که فکر می کنیم، نمیچرخد، گاهی وقتها برگها ورق می خوردند و میان ورق های ناخوانده، فصلی از کتاب مقابل چشممان قرار می گیرد که شبیه به هیچ فصلی نیست، حسابی غافلگیر می شویم و مبهوت می مانیم میان این ثانیه ها که سخت می گذرند و تمام هم نمی شود، نکند خواندن این فصل از کتاب تا ابد طول بکشد، مگر پایان همه قصه ها شیرین نیست... بعضی وقتها کتاب دیگر حرفهای شیرین نمی زند، شاهزاده هم اسب سفیدش را گم می کند و زمانه دختری مثل سمانه را جا می گذارد.
گاهی وقتها روزگار آنقدر میچرخد تا رنجهای بشر را به گردش در آورد و از آنها رونمایی کند. سمانه احسانی نیا این موضوع را خوب فهمیده است، این دختر 31 ساله، 11 سال پیش، تا دم مرگ پیش رفت، وقتی مرگ هم نفسش شد، چشم که باز کرد، قهرمان داستانی تازه شده بود، در این داستان تازه قرار شد، پذیرای بخشی تازه از زندگی شود که تا آن لحظه معنایش را نفهمیده بود.
کودکی شیرین است
سمانه با صدایی که شبیه عطر زعفران قائن پر از آفتاب است میگوید، از شادمانی بگویم یا غصه؟ از خنده بگویم یا گریه؟ اکنون نمیدانم از کجای آن زمانه شروع کنم، زمانهای که میگویم زمانه ایست که بر من گذشت. وقتی عاشق شدم، مادربزرگ هم بود، شهر طلای سرخ که قائن مینامیدنش، کوچه سنگی، طراحی، نقاشی، بچههای شهرمان که حضورشان در گروه تئاتر اتفاقی نبود و مامان فروغ که اول استاد معرق کاریام بود و بعدها پس از درگیری در سانحه تصادف مثل مادرم دوستش داشتم.
نوجوان که بودم دوست داشتم نقاشی بخوانم، اما در شهرمان این رشته نبود، خیاطی خواندم ولی پس از آن رهایش کردم و بعد از گرفتن دیپلم به دنبال کسب مهارتهای بیشتر در رشته هایی مانند صنایع دستی و معرق کاری و گلسازی رفتم، تئاتر شرکت میکردم و در همان زمان مقام کسب کردم و جایزه گرفتم، زندگی پیش میرفت همگام با دختر 20 سالهای که آفتاب در دستش بود، قدم میزد، همان سالها با مردی که فکر میکردم دنیا را میتوانم با او فتح کنم، ازدواج کردم با همسرم از قائن به مشهد میآمدیم تا من در کلاسهای هنری و معرق کاری شرکت کنم، زندگی کاملاً پویایی داشتیم تا اینکه یک روز مانده به نوروز 84، در جاده کویری طبس، همراه همسرم راهی سفر بودم، که در اثر یک بیاحتیاطی دچار سانحه رانندگی شدیم و من از ناحیه گردن دچار قطع نخاع شدم.
تنفس زندگی
همسایه شهر امید ادامه میدهد، وقتی چشم باز کردم من بودم و پنجرهای که فهمیدم قرار است تا فردایی که معلوم نیست، چه زمانی از راه برسد، تنها همدمم شود. مثل قناری زرد خانه مادربزرگ بودم که جفتش را درست در نخستین روز بهار گم کرده بود، با خودم غریبه بودم ،جای آن سمانه خالی بود، سمانهای که تا همین چند وقت پیش پیچک آرزوهایش بر تن درختان سر به فلک کشیده تا خورشید جولان میداد، صدایش در سکوت تنهایی لحظهها گم شده بود، تصور کردنش هم سخت است، دختر پر هیاهوی دیروز به یک جفت چشم تبدیل شده بود که مبهوت به آیندهای نامعلوم خیره شده است، انگار دیگر قرار نبود آرزوهایم قد بکشد یکی از همان سالهای سخت، که روزگار آن روی سردش را به من نشان داده بود، دچار عفونت شدید ریه شدم، نخستین سالهای معلولیتم را میگذراندم و تحمل مشکلی جدید برایم آسان نبود. تا یک ماه اجازه نداشتم از دهان آب بخورم و از طریق لوله غذا به معده ام منتقل میشد ، تا اینکه آن یک ماه سخت گذشت و توانستم غذا بخورم، لذت غذا خوردن را از یاد برده بودم، لذت خوردن چای شیرین با نان سنگک و پنیر، آن هم در بهاری که هنوز دارد به احترام من نفس میکشد. آنجا بود که فهمیدم، معنای زندگی شاید در همین یک لقمه نان و پنیر دم صبح با استکان چای شیرین خلاصه شود، آنقدرها هم تنها نشده بودم، داشتههای زیادی همراهی ام میکردند، قرار بود این بار شکرانه داشته هایم را بجا بیاورم، از آنها لذت ببرم و با آنچه قبل از این، در پس اضطراب و ازدحام دنیای شلوغ فراموششان کرده بودم، آشتی کنم.
تصمیم گرفتم زندگی کنم، لذت زندگی کردن و لذت مفید زندگی کردن را تجربه کنم، با خود میگفتم، من هستم، یک جفت نگاه برای دیدن دارم ، عطر نان تازه که هنوز هست، خورشید و احساسی که انگار هنوز نفس میکشد. درست مثل همان قناری شدم که به تازگی یاد گرفته است، بدون جفت آشیانه اش را بسازد.
ترسیم خورشید
آرزویی بر باد رفته بود و شوقی بر جا مانده بود ، باید به بادبادکم نخی تازه میبستم تا آرزوهایم قد میکشیدند، در امتداد شوقی که بر جامانده بود حرکت کردم و اجازه ندادم ، زمینگیر نا امیدی شوم، چشم هایم را که باز کردم دیدم که تنهایی انتظارم را میکشد، همسرم رفته بود و خبر ازدواج مجددش را پس از مدتی برایم آوردند ، سردی خبر آن هم در وسط زمستان ناتوانی ام، باعث نشد کوتاه بیایم، هنوز هم میشد در قاب خیال با سرانگشتانم که سر سوزنی ذوق در آن لبخند میزند، امید را جابهجا کنم و برای تنهایی هایم چای بریزم. درد، زخم بستر، نفس تنگی، شرایط جدید و نا آشنای آسایشگاه، تنها چیزهایی بودند که هر صبح به خاطرشان چشم باز میکردم، اما بتدریج متوجه شدم آنقدرها هم که فکر میکنم تنها نیستم، هستند کسانی، شبیه به من که زندگی هنوز باورشان دارد، دیدن تلاش و شوق افراد روی ویلچر با مشکلات جسمانی باور نکردنی، برای به حرکت در آوردن چرخ روزگار، باعث شد تا فصلی نو از زندگی من آغاز شود.
خوشحال بودم، چون قرار نبود برگهای زرد و خشک پاییزی که در آن گرفتار بودم، تا ابد بر درخت جوانی ام بمانند . به خود میگفتم کودکی شیرین است، نوجوانی دشوار و جوانی سخت اما اینها دلیل نمیشود که دست روی دست بگذاری و اجازه دهی سختیها تو را به یغما ببرند.
برای همین بود که تصمیم گرفتم، ادامه تحصیل دهم ، شروع به درس خواندن کردم و پس از یکسال تلاش در رشته مورد علاقهام، علوم اجتماعی پذیرفته شدم، پس از آن تصمیم گرفتم، فعالیتهای هنریام را ادامه دهم، با گروهی از بچههای هنرمند آشنا شدم که به جای دست با پاهای شان نقاشی میکردند، اما من باید با دهانم نقش آفرینی میکردم، تصمیمم را گرفته بودم باید خورشید را بر سردترین بوم زندگی ترسیم میکردم، این موفقیت میتوانست یک شروع دوباره باشد و به زندگی ام روح ببخشد و همان هم شد، نقاشی در کنار سرودن دلنوشتهها و به تحریر در آوردن واژه هایی که التیام بخش روحم بودند ،دیگر طاقت فرسا نبود.
پدر و مادرم از قائن به مشهد آمدند و دیگر زیستن را در کنار دوستانم، مدرس معرق کاری، استاد نقاشی، خواهرم و پدر و مادرم آغاز کردم. کار نقاشی با آبرنگ را در محضر یکی از استادان برجسته آبرنگ در مشهد آغاز کردم، پیشرفتم فوق العاده بود و آثارم را برای شرکت در نمایشگاههای مختلف ارائه میدادم.
تا جایی که تابلوهایم به نمایشگاه آبرنگ در ایتالیا فرستاده شد و مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. کار تئاتر و گویندگی را هم در مؤسسه تئاتر درمانی برای معلولین آغاز کردم. سال 91 تصمیم گرفتم، مستقل شوم. برای همیشه از آسایشگاه خداحافظی کردم، در شبکه اینترنتی یک شرکت که بیش از 200 زیر مجموعه دارد، مشغول به کار شده و به همان دختر پر توان و انرژی قبل از تصادف تبدیل شدم. فکر میکنم معجزه شکرگزاری و لذت از داشته هایم باعث شد تا زندگی دوباره روی خوش اش را به من نشان دهد، حتی بهتر از پیش توانستم از ثانیه ثانیه زندگی ام لذت ببرم. امید و عشق در من رشد کرد و بارور شد.چیزی که نامش را هدیه خدا گذاشتهام.
منبع: گروه زندگی روزنامه ایران
ارسال نظر